خاطره ای از دوران مبارزه با رژیم شاه در فسا در سا...

خاطره ای از دوران مبارزه با رژیم شاه در فسا در سال 1351

من تابستان ها می رفتم شهر خودمان، فسا، و منبر می رفتم. عصر ها از همان روستای خودمان میانده، که طبق وصیت پدر نباید آن جا را ترک می کردم، می آمدم فسا و شب هم بازمی گشتم. یک روز عصر در مسجد جامع فسا راجع به موسی و فرعون صحبت کردم و به جای این که بگویم فرعون، می گفتم: خدایگان! گفتم: خدایگان به موسی می گفت: چنین و چنان می کنم ...تا فردا ظهرش که از  مسجد برگشته بودم با یک جیپ پاسگاه آمدند به همان روستا  و مرا دستگیر کردند و یک سر آوردند شیراز و تحویل کمیتۀ مشترک ساواک دادند و بعد هم به یک سلول منتقل کردند. کمیتۀ مشترک، محلی بود در کنار شهربانی شیراز و جای وحشتناکی بود. در سلول دست بند زدند به دستم. مدتی آن جا بودم. بعد دیدم که صدای یک سخنرانی بلند شد که خودم بودم! فهمیدم که سخنرانی را ضبط کرده و آورده اند و دارند گوش می دهند. بعد آمدند در را باز کردند، چشمم را بستند و بردند یک جایی و چشمم را باز کردند. دیدم چند نفر آن جا نشسته اند. گفتند: بنشین. نشستم. نوار هم هنوز داشت پخش می شد. گفتند: این سخنرانی از شماست. گفتم: بله. گفتند: شما گفتی خدایگان؟ گفتم: بله، مگر نباید بگویم؟! مگر عیبی دارد؟! گفتند: خدایگان در ارتش شاهنشاهی به شاهنشاه می گویند. مگر نمی دانستی؟! گفتم: نه، خبر نداشتم! گفتند: مگر سربازی نرفتی؟ گفتم: نه، من از سربازی معاف شدم. گفتند: به هر حال جرم بزرگی مرتکب شدی. گفتم: من توجهی نداشتم، قصدی نداشتم، نمی دانستم به ایشان می گویند خدایگان! بعد آن بازجو گفت: مثل این که راست می گویی. پسرم مریض است، فردا می خواهم ببرمش مشهد برای شفا، اگر تو امشب چند تا ذکر أمن یجیب بخوانی خوب شود فردا می آیم آزادت می کنم! گفتم: حالا ببینم حالی پیدا می کنم یا نه! بعد هم رفت و چند روز نیامد. در سلول هم دست من بسته بود داشت زخم می شد و خیلی اذیت می کرد، فقط موقع وضو و قضای حاجت باز می کردند. دو سه روزی گذشت و دوباره سر و کلۀ همان بازجو پیدا شد وگفت: من می خواهم بروم مشهد. بعد ما را از کمیته در آوردند و سوار ماشین کردند و بردند دادگاه نظام. بعد از دادگاه نظام بردند زندان عادل آباد شیراز و به سلول منتقل کردند. فردا با لباس زندان و دست بند زده به دست یک مأمور، دوباره منتقل کردند به دادگاه نظام. یک سرهنگی آن جا بازپرس بود، نشستم. آن نوار را هم روی کاغذ پیاده کرده بودند و جلو ایشان بود. می خواند و سؤال می کرد و من هم جواب می دادم، همان جواب هایی که به ساواک داده بودم به او هم دادم . بعد یک دفعه گفت: در این سخنرانی یک کاری کرده ای که خیلی به نفع توست و خودت نمی دانی، ولی من می دانم! گفتم: خوب بفرمایید. گفت: من شمردم در این سخنرانی 16 بار گفته ای خدایگان، این نشان می دهد که نمی دانستی که خدایگان به شاه اطلاق می شود و راست می گویی! گفتم: ممنون هستم از شما که این دلیل را هم شما آوردید. بعد هم ما را آزاد کردند.
    سه چهار ماه گذشت، بعد دیدیم از سوی دادستانی ارتش اخطار آمد که با توجه به اینکه ایشان دکترا دارد و نیز با توجه به اینکه در دبیرستان های قم، ادبیات فارسی درس می دهد محال است که معنای خدایگان را نداند، بنابراین باید محاکمه بشود. تاریخ دادگاه نظام را هم برایمان تعیین کردند، مکانش هم در شیراز بود. طبق تاریخ معین شده آمدیم برای محاکمه. بعد گفتند که وکیل معین کنید. گفتیم: ما وکیل پولی نداریم، شما وکیل تسخیری برایمان تعیین کنید. یک تیمساری از هم شهری های ما بود که خودش هم سابقۀ دادستان ارتش داشت، رفقا و اخوی ها گفتند که خوب است ایشان وکیل بشود ولی قبول نکرد، چون پول در آن نبود! بعد یک آقای سرهنگی را پیدا کردند. او گفت: من افتخار می کنم که وکیل ایشان بشوم! و قبول کرد.  دادگاه تشکیل شد. در جلسۀ دادگاه، اول تألیفات و تحصیلات مرا به خوبی معرفی کرد. بعد گفت: من خودم  پیش از بازنشستگی، در شیراز دادستان ارتش بودم؛ من همان کسی هستم که به تهران نوشتم کسی که اهانت کند به شخص اول مملکت، برایش دو سال زندان کم است( چون طبق قانون آن زمان، حداقل مجازات برای این جرم، شش ماه و حداکثر دو سال زندان بود) و اصلا باید اعدام بشود، و اگر هم اعدام نشود پانزده سال زندان حق اوست. و من چون می دانم که موکل من بی تقصیر است وکیلش شدم و الّا هرگز وکیل یک مجرم نمی شدم! خودم هم یک دفاعیه نوشته بودم که آن را هم خواندم و تبرئه شدم. بعد از تبرئه شدن، دادستان ارتش اعتراض و اعلام کرد که من قبول ندارم. این گذشت تا کار ما به دادگاه تجدید نظر رسید و باز من لایحه ای نوشتم و همان سرهنگ هم مجددا آمد و دفاع کرد و در دادگاه تجدید نظر هم سرانجام ما را تبرئه کردند!

منبع: مصاحبه حضرت آیت الله بهشتی با رادیو فرهنگ، سال 1382

print